7

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

7

امیلی، بیدار شو. من در میان روزهای بیهوده گم شده ام. از خواب که بیدار میشوم به چیزی فکر نمیکنم. اتفاق ها از پیش نوشته شده اند. فرصتی برای تردید کردن نیست. فرصتی برای درنگ کردن و نگاه کردن به تصویر مقابل. فرصتی برای به یاد آوردن. اینجا، زمان جیره بندی شده. در مقیاس دقیقه ها کمیاب است، اما وقتی از دور به آن نگاه کنی سالها گذشته و به یاد نمی آوری چگونه تباه شده. با بی میلی پشت میز صبحانه مینشینم. اینجا، کمتر میلی وجود دارد. انجام میدهی، چون باید انجام دهی. او به من میگوید باید با میل صبحانه بخوری. فکر میکنم تا دلیلی برای میل گم شده ام بیابم. چشم ها به ساعت میپرد. دیر شده. اینجا فرصت نیست که زیاد به چیزی فکر کنی. همیشه دیر شده. ساعت پاسبانیست برای هشدار دادن. هشدار که از قطار زمان جا خواهی ماند. آنرا به خود میبندیم، تا هیچگاه خالی از حضور اش نباشد. چشم هایم عادت کرده بی اراده روی ساعت بپرد. از قطار زمان که جا بمانی، مردود خواهی شد. به تو میگویند از زیر بار مسئولیت شانه خالی کردی. شرمگین میشوی و سرت را پایین می اندازی. مسئولیتی که به یاد نمی آوری کی و چرا به تو سپرده اند.

با شتاب لباس میپوشم. شتاب، کلید زنده ماندن است. مانند وقتی در ماشین نشسته ای و درختان با شتاب از کنارت رد میشوند. آنقدر سریع که نمی توان به هیچ کدام خیره شد. اگر سعی کنی دقیق تر نگاه کنی سر درد میگیری. باید چشم ها را ببندی، سرت را به صندلی تکه دهی و سعی کنی فراموش اش کنی. فراموشی، درمانی معجزه آسا برای تمام دردهاست. از پله ها به سرعت پایین می آیم، اما کنار در می ایستم. چشمانم به گلدان تو خیره میماند. هنوز فراموشی، مرا کامل درمان نکرده. تصویری از جایی غیر از اینجا به یاد می آورم. کسی با صورتی تاریک، به میله های زندان سینه ام میکوبد. نعره میکشد و مرا بر کنار در حیاط خشک میکند. من سردم بود. او به من گفت، باید تاریکی و سرما را ترک کنی. گفت باید لبخند بزنم. دستش را دراز کرد. مرا کشید و سوار بر قطار اتفاق روزها کرد. من ترسیده بودم. هر چه فکر میکنم انتخاب دیگری نبود. مدتی به عقب نگریستم، اما زمانی دیگر به یاد نمی آوردم کی بود که نگاهم را از آن بریدم. سر درد ها بهتر شد. او گفت باید گلدان کنار در را دور بیندازی تا بهتر شوی. من اما نگذاشتم آنرا دور بیندازد. هنوز هم، صبح ها که از کنار در رد میشوم، نگاهم را خشک میکند. با من به خاطر ایستادن و تردید کردن اوقات تلخی میکند. میگوید تردید تقدیر آدم های ضعیف است. سر تکان میدهم. نمیخواهم او را ناراحت کنم. با خشم به گلدان کنار در نگاه میکند. خشم اش را قورت میدهد و دست مرا به دنبال خود میکشد. میداند هنوز نباید به گلدان کنار در دست زد. میترسد دیوانه ی اسیر پشت میله ها را بیدار کند. دیوانه ای که شاید همه چیز را به آتش کشد.

جک که دستش را سوزانده بود، پدر میگفت باید حواسش را به چیز دیگری پرت کرد. تمام روز اسباب بازی های مختلف را برایش به نمایش گذاشت و قصه هایی از آنها گفت. پدر راست میگفت. وقتی حواسش پرت میشد، سوزش دستش را فراموش میکرد. لب هایش از هم باز میشد و لبخند میزند. اما بعد از مدتی که دوباره حواسش جمع شد قیافه اش در هم رفت و نزدیک بود زیر گریه بزند. پدر اخم هایش را در هم کشید. قیافه اش آنقدر جدی شده بود که من ترسیدم. به جک گفت باید زود تر سطل ها را پر از آب کند وگرنه اسب ها از تشنگی میمیرند. او هم اخم هایش را در هم کشید. به دنبال سطل های خیالی دوید تا آنها را پر از آب کند و برای اسب های خیالی بیاورد. تمام روز پدر او را همین طور سرگرم کرد تا نزدیک غروب، از خستگی در تلاش برای تیمار اسب هایی که وجود نداشت روی چمن ها خوابش برد. پدر کنارش نشست. به دست سوخته اش نگاه کرد. چیزی تلخ در نگاه اش بود. چیزی که من نمیتوانستم درک کنم.

غروب خسته به خانه میرسم. خسته ام اما به یاد نمی آورم چرا. آرزو میکنم بی آنکه چیزی به یاد بیاورم به تخت برسم. گلدان کنار در اما نمی گذارد. بعضی زخم ها در زمان تسکین می یابد، اما بعضی زخم ها هر چه بماند فاسد تر میشود. مانند سمی که در تمام خون پخش میگردد. من ترسیده بودم. او مرا با خود کشید و من مانند کودکی ترسیده تنها عبور تند تصویرها را تماشا کردم. چشم هایم بی اراده بود. تصویرهای بیهوده مرا غرق کرد. دیگر به یاد نیاوردم از کی در میان آنها دفن شدم. مرا تسخیر کرد و طناب هایم را در دست گرفت. حرکت می کردم اما به یاد نمی آوردم چرا. هنوز اما چیزی درون سینه ام، مرا آزار میدهد. تاریکی شب انعکاس تصویری تیره از خاطرات گم شده را در چشم هایم زنده میکند. من، دیگر تحمل این همه درد را ندارم. گذر بی شمار سالها مرا ضعیف و شکننده کرد. این سالها که خود را به آنها فروختم. زانوها دیگر تحمل وزن مرا ندارد. تنها به اراده آنهاست که راه میرود. زانوهایم میشکند. تصویرها را بالا می آورم. تمام روزهای بیهوده را. تمام اتفاق هایی که مغز مرا پر کرده. نفس ها سخت میشود. اینجا خیالی برای نفس کشیدن نیست. تنها بوی فاسد شدن در تکرار روزهای مشابه است. من برای تحمل این درد، بیش از حد فرسوده شدم. این خلا مرا از هم متلاشی خواهد کرد. بی اراده به سوی چیزی میخزم. تلویزیون را روشن میکنم. به تصویرها خیره میشوم. نگاهم مسخ میشود و نفس هایم آرام میگیرد. خود را به آنها میسپارم تا فراموش کنم. فراموشی، تنها دارو، برای بعضی دردهاست.


hamid     لینک کودکی در دنیای بزرگتر ها ......
ما را در سایت کودکی در دنیای بزرگتر ها ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsilentsounde بازدید : 221 تاريخ : شنبه 17 تير 1396 ساعت: 14:50