8

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

8

در اتاق تاریک مینشینم. دستم را دور لیوان داغ چای میگیرم تا گرم شوم. لیوان تو کمی دور تر است. تو چای داغ را دوست داشتی. من هیچ وقت فراموش نمیکنم لیوان ات را پر کنم. من لیوان تو را پر میکنم اما همیشه در آن گوشه سرد میشود. امیلی. میدانی، خیلی وقت است برف نباریده. به یاد می آوری آخرین باری که برف بارید کی بود؟ من به حیاط رفتم. هوا نزدیک به تاریکی بود. برف تند میبارید. بر زمین دراز کشیدم و آروز کردم زیر برف ها دفن شوم. آرزوی من شاید بر آورده شده است. روح من همانجا دفن شد. در آخرین روزی که برف بارید و من نزدیکی تاریکی هوا به حیاط رفتم.

من هر روز اشیاء را از زمین بلند میکنم و بر روی هم میچینم. خانه هایی میسازیم تا محدوده زیستن را گسترش دهیم و آنرا به خود و دیگران هدیه دهیم. هدیه دادن زیستن به خود و دیگران دو مسئولیت اصلی ماست. سرزمینی بود از سرما و رنج. مردمانی، با اراده ای استوار، بر آن ساکن بودند. روزها سخت تلاش میکردند تا هیزم جمع کنند. شب ها هیزم ها را روشن میکردند تا بتوانند سرما را طاقت بیاورند و زنده بمانند. وقتی زنده می ماندند فرصت داشتند که فردا دوباره برای جمع کردن هیزم تلاش کنند. هیزم جمع میکردند تا زنده بمانند. زنده می ماندند تا هیزم جمع کنند. این تکه ابتدایی پازل مسئولیت است. زیستن نعمت بی همتاییست. همه میبایست فرصت چشیدن از طعم اعجاب انگیز آنرا داشته باشند. کسانی زیستن خود را صرف کردند تا آنرا گسترش داده و به ما هدیه دهند. ما نیز باید زیستن خود را صرف کنیم تا آنرا برای چشیدن دیگران گسترش دهیم. اینچنین نعمت زیستن تا همیشه گسترش خواهد یافت. دنباله از چوب کبریت ها که هر یک خواهد سوخت تا بعدی را روشن کند. این تکه بعدی پازل مسئولیت ماست.

امروز، خانه مانده ام. آفتابی ملایم بر سکوت اتاق تابیده است. روی زمین کنار دیوار مینشینم و به آرامش گردها که در نور بازی میکنند خیره میشوم. میدانی، گاهی بی دلیل حسی شیرین در تو جاری میشود. خیال میکنم که تو آنسوی اتاق نشسته ای. به من لبخند میزنی. صدای چکه های آب از جایی دور از دید می آید. همیشه صدای چکه های آب رنگی از کابوس ها را برای من تداعی میکند. اما اکنون حسی شیرین در رگهایم پخش میشود. در سکوت اتاق برای تو داستانی از چکه های آب میگویم. تو بی صدا گوش میدهی. چشم هایت سنگین میشود و به خواب میروی. چشمهایم را میبندم تا از صدای چکه های آب سیراب شوم. به آشپزخانه میروم تا لیوان ها را از چای داغ پر کنم. بر که میگردم تو نیستی. به گوشه ای از اتاق که خوابت برده بود نگاه میکنم. لیوان تو را بر زمین خالی میگذارم. میدانم، باز هم چای تو سرد خواهد شد. مانند همیشه. گاهی بی دلیل حسی شیرین در تو جاری میشود. خیلی زود اما محو میشود و رد پایی از آن باقی نمی ماند.

من چیزهای زیادی را از دست دادم. وقتی به سرزمین آنها می آیی باید سنت هایشان را بیاموزی. برای اینکه شهروند دنیای آنها شوی باید در قالب هایشان ریخته شوی. قالبهایی که تمام جزئیات را به خاطر سپرده اند. فرایندها تو را خواهد ربود و برای تمام تو نقشه ای دقیق ترسیم میکند. در بازی حساب شده، برای خرج کردن کارت هایت حق انتخاب داری. تردید میکنی و برای انتخاب درست به فکر فرو میروی. انتخاب، کلید فریفته شدن است. حسی از غرور و تعلق به آنچه ساخته ای می آفریند. انتخاب هایی که در دستگاهی منظم و به هم پیوسته چیده شده اند. با تمام تنوع و تکثر، همه در شاهراهی اصلی حرکت میکنند. الگوها آنقدر برایت تکرار میشود تا دیگر از خود نپرسی چرا. الگوهایی که در نمونه های همانند تو تکرار میشوند. تکرار هر واقعیت عجیبی را بدیهی میسازد. تنها دلیل عجیب یا بدیهی بودن یک واقعیت تعدد برخورد ما با اوست. مانند هوایی که تنفس میکنی. مانند جاذبه ای که تو را به زمین می چسباند. در آینه تکرار آنقدر بدیهی شده اند که دیگر نمی پرسی چرا. قرن ها زمان میخواهد تا کسی از خود بپرسد چرا. چرا ما به زمین چسبیده ایم؟ من چیزهای زیادی را از دست داده ام. رد آنچه من بود در بازی آنها گم شد. ذهن من در قالبهای آنها شکل گرفت و مرا برای بازی خود تربیت کردند.

هر روز نهال روزها را تکثیر میکنم. سالهاست همین کار را میکنم. هنوز خون در رگهایم جاریست. باید آنقدر این کار را ادامه دهی تا کامل فرسوده شوی. مانند کودکی که مجبور است از روی الگوی نقاشی بکشد. تمرینی برای تمام عمر. تنبیهی برای تمام بودن. گاهی به این فکر میکنم که دفتر نقاشی را پاره کنم. به اینکه دفتر نقاشی ای برای خودم داشته باشم. دفتر سفید را باز میکنم. فکر میکنم به اینکه چه چیز باید بکشم. فکر میکنم و فکر میکنم. فصل ها عبور میکنند و تقویم ها کهنه میشوند. خیلی وقت است دفتر سفید را در گوشه اتاق پنهان کرده ام تا روزی نقش متعلق به خودم را بر روی آن بکشم. اکنون، خاک، نقش عبور سالها را بر آن کشیده است. فصل های زندگی من در زیر این خاک دفن شده اند. به جز این چه معنی ای برای روزها میتوان پیدا کرد؟ هر چه میگردم چیزی نیست.

امیلی. کمی بیشتر طاقت بیاور. میدانم سخت است راه رفتن در روزهایی که دلیلی برای آنها نیست. میدانم دردی را که میبایست در پشت چهره بی حالت پنهان کرد. میدانم دست هایی را که هر روز سرد تر میشود. چشم هایی را که از دیدن خسته اند. پاهایی را که بی اراده میروند. کمی بیشتر دوام بیاور تا شاید معنی ای برای روزها پیدا کنم. من تمام تلاشم را میکنم. تلاش میکنم تا در هجوم بیهودگی روزها دوام بیاورم. نمیدانم پاهایم تا کی طاقت خواهند آورد. این سیل مرا فرسوده و خسته کرده است. هر روز تکه ای از مرا میکند و میبرد. چشم هایم کم فروغ شده اند. گاهی که از دور خود را در آینه میبینم خیال میکنم چشم هایم به حفره هایی سیاه تبدیل شده است. من اما همچنان سعی میکنم تا تلاش کنم. مانند کسی که چیزی را گم کرده است و اتاق هایی که بارها گشته را دوباره میگردد. با چشم هایش امیدوارانه سطوحی که میداند خالی اند را دوباره و دوباره جارو میکند. چیزی که امید نیست. تلخی تلاش برای باور نکردن چیزیست که مدتهاست میداند.

در اتاق خالی به دنبال چیزی میگردم. تشنه ام. این تشنگی مرا خواهد کشت. در شبهای خالی هر چه میگردم چیزی نیست. با دست سرم را میگیرم تا از هجوم حجم خالی مصونش دارم. کسی در جایی دور میخندد. صدای خنده ها مانند امواجی تاریک در سیاهی شب میمیرد. به پنجره نگاه میکنم. چیزی جز سیاهی نیست. سالهاست اینجا مدفون شده ام. در میان تاریکی و تنهایی شب های بی سرانجام. رمقی در جسم من نیست. سعی میکنم تا دستم را به سوی چیزی دراز کنم. میخواهم به لبه پنجره تاریک بیایم و چیزی را فریاد بزنم. میخواهم کسی را صدا کنم. هر چه تلاش میکنم اما نمیتوانم. بدنم لمس شده. آنقدر به اشیاء مرده خیره میمانم تا چشم هایم سنگین میشود. چشم هایم بسته میشود و گرداب کابوس ها مرا از دست واقعیت تلخ میرباید.

خواب میبینم در اتاق های خاک گرفته خانه خالی تنها مانده ام. روی اشیاء را خاک گرفته است. مانند زمانی که خانه را تعمیر میکردند. ظرف های پر از کچ و آجرهای کنده شده بر زمین مانده است. به دنبال کسی میگردم تا از او بپرسم. آنها که سرگرم تعمیر و بنایی ساختمان بوده اند. هر چه میگردم اما کسی نیست. تمام شواهد از حضور و فعالیت آدم ها نیمه کاره رها شده است. اشیاء خاک گرفته و دور افتاده هر کدام زخم خاطره ای را در من زنده میکند. من ترسیده ام اما کسی نیست تا به او بگویم. انگار تا ابد محکوم به تنها ماندن با اشیاء پوسیده ام. به دنبال تو میگردم اما نیستی. از خواب بیدار میشوم. اینجا همان خانه دور افتاده است. تنها اسباب بازی های براق سعی میکنند این حقیقت تلخ را پنهان کنند.


hamid     لینک کودکی در دنیای بزرگتر ها ......
ما را در سایت کودکی در دنیای بزرگتر ها ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsilentsounde بازدید : 221 تاريخ : شنبه 17 تير 1396 ساعت: 14:50